در مقاله معرفی شخصیتهای مهم سری بازی Witcher، به معرفی شخصیتهای برجسته سری ویچر پرداختیم اما فرصت نشد از کاراکترهای فرعی حرفی بزنیم. شخصیتهایی مانند فلیپ سترِینجر، امییر وار امریس، مووساک و بسیاری دیگر که حضور مهمی در سری ویچر و به خصوص بازی The Witcher 3 ایفا کردهاند و با خط داستانی منحصر به فردشان، به کاراکترهای ماندگاری در ذهن طرفداران این مجموعه تبدیل شدهاند. چه از دوستداران مجموعه ویچر باشید یا خیر، پیشنهاد میکنیم در ادامه با ما و معرفی این شخصیتهای تاثیرگذار، همراه شوید.
شخصیت های فرعی و فراموش نشدنی بازی ویچر
در تاریخ بازیهای ویدیویی و خصوصا عناوین جهانباز، شخصیتها نقش بزرگی در زنده نگه داشتن داستان بازی ایفا میکنند. اگر به کاراکترهای و شخصیتهای فرعی یک بازی با جهانی وسیع خوب پرداخته نشود، مخاطب در مدت زمان کوتاهی، حس خالیبودن و بی هدفبودن را در ذهن خود احساس میکند و کمی نمیگذرد تا از ادامه آن بازی دست بردارد. مثال بارز این را میتوان در مد مکس عنوان سال 2015 مشاهده کرد که با دنیای پهناور خود، بیشتر اوقات حس میکنید در یک دنیای شنی، تک و تنها هستید. امروز از شخصیتهایی میگوییم که به اندازه پروتاگونیست اصلی مجموعه ویچر، در دل و ذهنمان جا خوش کردهاند. از سرنوشت و اتفاقات ناخوشایند خانواده Bloody Baron و رفتارهای خودسر Lambert تا Letho of Gulet شاهکش و بسیاری دیگر از این شخصیتهای فرعی و ماندگار، در این مقاله زیر ذرهبین ما میروند.
مووساک جادوگر؛ محافظ سیری
مووساک (Mousesack) پسر مانیسا و مردی بینام از جزایر سکِلیگ بود. مانیسا (Manissa) جادوگری در خدمت فرِگنال (Fregenal) بود که کورین، پدر گرالت او را در دفاع از خود میکشد. در دوران بچگی مووساک، پدرش مانیسا را ترک میکند و او که نمیدانست چه کسی مادرش را به قتل رسانده، بعدها با کورین و ویسنا دوست میشود، سپس ویسنا، او را به محفل ماینا میبرد. این محفل با نقشهی جادوگران و پادشاه رادویت دوم نابود میشود و مووساک و دو کاهن مسن توسط پادشاه به یک مسابقه ویچر دعوت میشوند که در مکانی ویژه قرار بر برگزاری آن شد، اما کمی نگذشت تا این مسابقه تبدیل به جایی برای کشتار ویچرهای مکتب گرگها شد و مووساک در آن جا به دوست دوران کودکی خود یعنی گرالت کمک کرد تا جان خود را نجات دهد.
مووساک با ظاهری تنومند و ریشی پرپشت که همچنین با نام اِرمیون شناخته میشود، بعدا به یک کاهن باهوش و ماهر، دوست و مشاور قابل اعتمادی برای پادشاه بران تورساچ (Bran Tuirseach) از سکِلیگ و همچنین برای ملکه کالانت (Calanthe) از سینترا تبدیل شد. بعد از تولد سیری، این جادوگر به عنوان یکی از محافظهای باوفای او در دوران بچگیاش، همواره به شاهدخت کوچک کمک میکرد.
لمبرت؛ ویچری خودسر
با وجود اینکه اطلاعات بسیاری از زندگی لمبِرت در دسترسمان نیست، او از ویچرهای قرن 13اُم کائر مورهن به حساب میآید که همراه با کوئن (Coën)، اِسکیِل (Eskel) و گرالت توسط استاد مدرسه گرگها، وِزِمیر آموزش داده شدهاند. او که در توانایی برقراری ارتباط با دیگران بسیار ماهر نبود، احساس عاطفی نسبت به کیرا مِتز پیدا کرد اما هرگز نتوانست با او یا شخص دیگری تشکیل خانواده دهد.
لمبرت (Lambert) به عنوان یکی از ویچرهای جوان کائر مورهن به خاطر اخلاق و زبان گزندهاش بین همه منفور بود و اغلب در گفت و گوها گستاخانه عمل میکرد. او به خصوص در مقابل تریس مِریگُلد رفتار بدی از خود نشان میداد و او را تنها با نام خانوادگیاش خطاب میکرد که این موضوع باعث خشم بسیار زیاد این ساحره میشد. لمبرت به زبان سیاست علاقه نداشت، صفت مشترکی که بیشتر ویچرها به خاطر عقیده بیطرفیشان از آن بهرهمند بودند اما با وجود رفتارهای خودسرانه، به سیری در فرا گرفتن هنر مبارزه کمک شایانی کرد. در پاییز 1267، لمبرت به همراه استاد و دو دوستش به قلعه ویچرها بازگذشتند تا زمستانی دیگر را در کائر مورهن سپر کنند. مدتی بعد، گرالت با سیری به آن جا رفتند تا به دخترخواندهاش هنر شمشیرزنی و مبارزه را یاد بدهد. برای خیلی از ما دور از انتظار بود اما لمبرت اغلب وقت خود را صرف کمک به سیری، به ویژه در راههای مبارزه با شمشیر روی اجسام متحرک و آویزان، کرد تا اینکه مهارتهای سیری پیشرفت بزرگی به خود دیدند.
اِرِدین بِراک گلس؛ فرمانده سوارهنظام وایلد هانت
اِرِدین بِراک گلس (Eredin Bréacc Glas) که همچنین توسط تکشاخها با عنوان سپاروهاک (Sparrowhawk) شناخته میشود، یک اِلفِ Aen Elle و فرمانده سوارهنظام یازده نفرهای به نام وایلد هانت بود و به عنوان رهبر وایلد هانت، بیشتر با نام پادشاه وایلد هانت شناخته میشد. اِرِیدن در دنیای خود یک ژنرال بالارتبه بود تا این که پس از کشتن پادشاه قلمرواش به جانشین او تبدیل شد. با وجود اینکه در سالهای جوانی سربازی قدرتمند و ماهر در استفاده از جادو بود اما اطلاعات زیادی از دوران جوانی این فرمانروای بیرحم وجود ندارد.
پادشاه آبران میورکتاک (Auberon Muircetach)، فرمانروای الفهای Aen Elle پس از بنیان مهاجمان سرخ (Red Riders)، اِرِدین را به عنوان رهبر و فرمانده این گروه انتخاب کرد. او قادر به دسترسی به دروازهی دنیاهای دیگر بود و این موضوع به او اجازه میداد که با ارادهی خود به جهانهای دیگر سفر کند. هدف اصلی او و گروهش یافتن بردههای انساننما، به خصوص خود انسانها برای خدمت به الفها بود و همین موضوع در طول زمان باعث شد تا اِرِدین و افرادش در میان مردم، بدنام و ترسناک جلوه داده شوند. این گروه مهاجم با استفاده از جادو حتی ظاهر و صدای خود را تغییر دادند تا بر ترس مردم بیشتر بیافزایند.
مدت زمان زیادی نگذشت که آنها سرانجام سرزمین Aen Seidhe، خاستگاه اصلی خود را پیدا کردند، دنیایی که حال در تصاحب انسانها بود. از آن جایی که نژد اِلفهای Aen Elle نفرت عمیقی نسبت به نژاد انسان داشتند، هدف نخست اِرِدین دنیای Aen Seidhe شد و این سواران سرخ، اغلب حملات خود را به این دنیا انجام میدادند. مردم این دنیا خیلی زود نسبت به این مهاجمان بیرحم وحشت پیدا کردند و آنها را با نام جدیدی تحت عنوان وایلد هانت صدا میزدند. در اغلب حملات، معمولا شخص اِرِدین گروه را رهبری میکرد و در کنار آنها به تهاجم انسانها میرفت، بنابراین مردم بیشترین ترس را نسبت به او داشتند و این گونه لقب پادشاه وایلد هانت را به اِرِدین بِراک گلس دادند.
هنگامی که پیوند گویها معروف به The Conjunction of the Spheres اتفاق افتاد، اِرِدین نهتنها کنترل دروازه ابدی بلکه توانایی سفر بین دنیاها را نیز از دست داد. این رُخداد باعث شد که همه اِلفها در دنیای خودشان بدون دسترسی به بردههای بیشتری گیر کنند و برای یافتن راهحل، مطالعه جادوی سفر به قلمروهای مختلف را شروع کردند. با این حال، آنها با ایجاد ناوبرها یعنی جادوگران ماهری که برای باز کردن پورتالها به دنیاهای مختلف آموزش دیده بودند، تا حدودی موفق شدند. این جادوگران قادر به انتقال گروه کوچکی از سواران وایلد هانت به دنیاهای دیگر بودند، به همین دلیل آنها از حالتهای روحمانند به جای فرم فیزیکی، به عنوان سوارهنظامهایی از شبحها بین دنیاهای مختلف سفر میکردند.
اِمییر وار اِمرِیس؛ پدر حقیقی سیری
در سن 13 سالگی، پدر اِمییر، فِرگوس وار اِمرِیس (Fergus var Emreis)، امپراتور نیلفگارد آن زمان، پس از کودتا به رهبری اشراف بانفوذی که تنها به نام غاصب (Usurper) شناخته میشدند، از عنوان خود خلع، سپس زندانی و شکنجه شد. بعد از آن، جادوگری به نام Braathens، تحت خدمت غاصب، اِمییر را تنها از سر شوخی به شکل جوجه تیغی انساننما تبدیل کرد، زیرا کلمه Eimyr در گویش نیلفگاردی به معنای Urcheon بود؛ نامی قدیمی برای جوجه تیغی. این کارِ غاصب به عنوان راهی برای شکستن روحیه فرگوس و وادار کردن او به اعطای مشروعیت به کودتا بود، اگرچه این نقشه شکست خورد و غاصب، پدر اِمییر را به قتل رساند.
اکنون غاصب که دیگر منفعتی در زنده نگهداشتن اِمییر نمیدید، او را در جنگل با سگهای وحشی رها کرد تا به مرگی دردناک دچار شود. با وجود این، اِمییر زنده ماند و بعدا متوجه طلسم ناقص جادوگر در نفرین کردن او شد که هر شب شکل انسانی خود را به دست میآورد. پس از آن، پادشاه نفرین شده با اخترشناس Xarthisius ملاقات کرد و او را به سمت شمال، آن سوی Marnadal Steps هدایت کرد تا به دنبال درمانی برای نفرین خود باشد.
امییر وار امرِیس، دیتون آدان این کارن اِپ موروود (Emhyr var Emreis, Deithwen Addan yn Carn aep Morvudd یا به زبان نیلفگاردی: رقص شعله سفید بر قبر دشمنانش)، که همچنین با نام مستعارش یعنی دونی، ارچئون ارلنوالد شناخته میشود، از سال 1257 تا زمان مرگش، امپراتور نیلفگارد، ارباب متینا (Metinna)، ابینگ (Ebbing)، گمرا (Gemmera) و حاکم نازیر (Nazair) و ویکووارو (Vicovaro) بود. او سپس در سال 1268 پس از ازدواج با سیرلا دروغین، به پادشاه سینترا تبدیل شد. حاکمیت امییر وار اِمرِیس در نیلفگارد همانند پیشینیان او بسیار خشونتآمیز و همواره با سیاستهای توسعه طلبانه همراه بود. این موضوع باعث وقوع دو جنگ علیه قلمروهای شمالی شد که او در هر دوی آنها بازنده میدان بود. او حاکمی زیرک و در انتخاب افرادش با ذهنیت هوشمندانه عمل میکرد و بسیاری از نقشههایی که علیه او طراحی شده بودند را نقش بر آب میکرد. امییر نسبت به خائنان، بیرحمی بسیار نشان میداد و اهداف خود را با عزم بسیاری انجام به سرانجام میرساند و به واسطه رفتارهایش، شخصی محبوب در میان نژاد ارشد اِلفها، دوُرفها و گنومها به حساب میآمد اما بر خلاف آن، از نظر پادشاهان شمالی، فردی به مراتب منفور و بدذات شمرده میشد.
جادوگران جنگل؛ Ladies of the Wood
عجوزهها (Crones) که همچین با عنوان بانوهای جنگل شناخته میشوند، سه جادوگر بدترکیب و ساکن کلبهای در مرداب سرزمین وِلِن هستند. افسانههای این خواهران را دختران بانوی اصلی جنگل خطاب میکنند که با نامهای Brewess (بریوس)، Weavess (ویوس) و Whispess (وِیسپس) شناخته میشوند. بیشتر اوقات آنها از طریق یک زن مسن به نام گرن (Gran) با محیط اطراف و دنیا ارتباط برقرار میکنند، زنی که ظاهرا بردهی آنها است یا به نوعی به آنها وابسته است.
این سه خواهر در مقطعی سیری را پیدا میکنند و پس از اینکه او را به باتلاق خود تلپورت کردند، از او در کلبهشان نگهداری میکنند اما مدتی نمیگذرد که عجوزهها از اصلیت و خون کهنی که در رگهای سیری جریان دارد، آگاه میشوند. خواهران جنگل ابتدا قصد داشتند او را بخورند اما بعد از آشکار شدن ماهیت اصلیش، تصمیم گرفتند سیری را به یکی از ژنرالهای وایلد هانت یعنی اِملریت (Imlerith) تحویل دهند، اما سیری که حرفهای آنها را شنیده بود موفق به فرار شد.
بلادی بارون یا همان Phillip Strenger
فلیپ سترنجر (Phillip Strenger) که در بازی با نام بلادی بارون شناخته میشود، یک زمیندار خودخوانده و مستقر در سرزمین ولن بود و پس از این که مالک قبلی Crow’s Perch یعنی وسراد به جزیره فایک فرار کرد، بلادی بارون به همراه خانوادهاش به خاطر تهدید ارتشهایی که در حال نزدیک شدن به محل زندگی آنها بودند، ساکن این منطقه شدند. او در طول زندگیاش در چند جناح برای تمریا مبارزه کرده بود و در جریان یکی از نبردها که در شهر Anchor به وقوع پیوست، نیزهای به کتفش میخورد و توسط آنا پرستاری میشود. پس از بهبودی، او از آنا درخواست ازدواج میکند و مدتی پس از ازدواج، صاحب دختری به نام تامارا میشوند.
مدت زمان کوتاهی پس از تولد تامارا، فلیپ برای مبارزه در جنگ دیگری به قلمروی کوچکی به اسم Cidaris میرود و این بار از طرف پادشاه Foltest به شاه Ethain کمک میکند. پس از گذشت چند سال، هنگام بازگشت فلیپ به خانه، یادداشتی از آنا مییابد که نشان از بیعلاقگی همسرش به او داشت؛ آنا به همراه دخترش، فلیپ را ترک میکند تا با مردی به نام Evan که دوست دوران بچگیاش بوده، زندگی جدید خود را شروع کند. فلیپ سعی کرد آنها را بازگرداند اما ایوان را در مقابل خود دید و اوضاع طوری پیش رفت که فلیپ این مرد را به قتل رساند. آنا که از اقدام فیلیپ بسیار ناراحت شد، شروع به فریاد و چنگزدن و حتی سعی در چاقو زدن او کرد. فیلیپ که نمیدانست چه کار باید بکند آنا را مورد ضرب و شتم قرار داد و این ماجرا رابطهی آنها را به کلی متحول کرد.
اما این تمام ماجرا نبود و در سال 1272 با همسرش آنا که بار دیگر باردار شده بود، دعوای دیگری بینشان اتفاق افتاد و بعد از آن، فلیپ بیهوش شد. هنگامی که به هوش آمد، اتفاقات رخداده را به خاطر نیاورد، اما جسد جنین را در اتاق خوابشان دید و گمان میرفت که سقط جنین باعث مرگ نوزاد باشد. کمی دیگر متوجه شد که آنا و تامارا از خانه رفتهاند، او با عجله اقدام به دفن جسد جنین در گوری کمعمق کرد و با همه مردانش به جستجوی زن و دخترش رفتند، اما هیچ کس نتوانست ردی از آنها پیدا کند. بعد از مدت کوتاهی، یک روستایی، سیری مجروح شده و دختر کوچکی به نام گرِتکا را نزد او آورد. فلیپ هر دو را به خانه خود برد و به دخترک کوچک جایی برای ماندن داد و اجازه داد تا سیری هر اندازه که بخواهد، در قلعه او زندگی کند. پس از گذشت مدتی، سیری راهی سفر خود شد و گرالت به دیدار بارون خونین آمد تا در ازای کمک به پیدا کردن همسرش، اطلاعاتی از سیری به دست آورد.
لِتو از گولِت؛ قاتل پادشاهان
در سال 1270 و در جنگهای قلمروهای شمالی آنگرن (Angren)، لتو توسط یک اسلیزارد (Slyzard) جراحات وخیمی برداشت و نزدیک مرگ بود اما شانس با او یار بود و گرالت که در آن نزدیکی در تعقیب وایلد هانت حضور داشت، او را پیدا و از مرگ حتمی نجات میدهد. لتو و همتایانش به خاطر تشکر و قدردانی از گرالت، در مقطعی به او کمک کردند اما به خاطر اقداماتی که انجام داده بودند دستگیر و به زندان افتادند. در آن زمان امپراتور اِمییر وار اِمرِیس شخصا به ملاقات لتو آمد و پیشنهادی را به او داد که نپذیرفتنش بسیار دشوار بود؛ لتو میبایست با کشتن تعدادی از حاکمان شمالی، باعث هرج و مرج در آن منطقه میشد و آشوب ایجاد شده را برگردن جادوگران انجمن خواهری Lodge of Sorceresses که تریس مِریگُلد یکی از بنیانگذارانش بود، بیاندازد و در قبال این اعمال، مکتب افعی ویچرها توسط امپراتوری سینترا بازسازی میشد و به دوران قبلی خودش بازمیگشت.
لتو گولت (Letho of Gulet) که همچنین با نام شاهکش (Kingslayer) شناخته میشود، یک ویچر از مکتب افعی بود. نزدیکترین یاران او، آکس (Auckes) و سریت (Serrit) نام داشتند که آنها نیز از ویچرهای مکتب افعی و شاهکشهای آن دوران بودند. بنابر دلایلی که ابتدا نامعلوم بود، او به چریکهای سکویاتِل (Scoia’tael) و در راس آنها، فرمانده ایوروِت در نقشهی کشتن پادشاهان قلمروهای شمالی کمک کرد و برای اثبات کارش، سر فردی را که ادعا میشد شانزدهمین پادشاه آدیرن (Aedirn) تحت نام Demavend III است را به نزد ایوروِت آورد.
اسکیِل؛ ویچری مهربان و دلگرم
اسکیِل یک ویچر از مکتب گرگها بود که توسط وِزِمیر در کائر مورهن آموزش دید و در قرن سیزدهم به عنوان ویچر فعالیت میکرد. همان طور که تریس مِریگُلد به این موضوع اشاره کردهبود، اسکیِل دارای یک هالهی جادویی قوی بود. هرچند نسبت به دوست و همتای خود یعنی گرالت ریویا از شهرت کمتری برخوردار بود اما همچنان به عنوان یک ویچر، قابل اعتماد و حرفهای و از دیدگاه مردم، فردی مهربان و آرام بود. او که در کوهستان متولد شد، به عنوان یکی از مردمان تپه در کنار مادرش زندگی میکرد. مادرش عادت داشت برای او آهنگ قدیمی درباره یک مرغ بخواند که بعدها تبدیل به تنها چیزی شد که او از مادرش به یاد میآورد.
بعدا تحت شرایط نامعلومی، سرانجام زیستگاه ویچرها در Blue Mountains تبدیل به خانهی اسکیِل شد و به تدریج رابطهی برادرانهای میان گرالت و او شکل گرفت. آنها شیطنتهای کودکانهی خود را در کائر مورهن داشتند و گاهی اوقت، به خاطر کارهایشان توسط وِزِمیر با یک بند چرمی تنبیه میشدند. اسکیِل و گرگ سفید مانند دو برادر بودند و هنگام بزرگ شدن، فعالیتها زیادی را با هم گذراندند. او همچنین یک دوست خوب برای لمبِرت و کوئن بود و وِزِمیر را به مانند ارباب و پدر خود میدید. این ویچر مهربان زمستانها به کائر مورهن باز میگشت تا داستانهای مسیر خود را با سایرین درمیان بگذارد.
اسکیِل به طور خستگی ناپذیری درباره انواع موجودات مطالعه میکرد. برای تبدیل شدن به یک ویچر همه فنحریف، او و سایر کارآموزان باید آزمایشاتی موسوم به Trial of the Grasses را انجام میدادند که منجر به تغییر فیزیولوژی بدن آنها میشد و قابلیتهایی متعددی از جمله دید در تاریکی همانند گربهها پیدا میکردند. هنگامی که موهای گرالت در نتیجه این آزمایش سفید شد، اسکیِل جوان برای جان دوستش احساس نگرانی کرد. با این حال هر دوی آنها از پس آزمایشات و مراحل مختلف برآمدند و تبدیل به دو تا از بهترین ویچرهای آن دوران شدند. ویچرها در مسیری که آن را دنباله یا The Trail مینامیدند تمرین میکردند؛ The Killer یا همان The Trail مسیری بود که اطراف کائر مورهن را احاطه کرده و ویچرها از آن برای آموزش و بهبود سرعت دویدن و تکنیکهای کنترل تنفسشان استفاده میکردند. بعد از ماجرای فرزند غافلگیری گرالت و آوردنش به کائر مورهن، اسکیِل برای چندین ماه در تمرینات به او کمک کرد.
Vernon Roche؛ دوست قدیمی گرالت
وِرنون رووش (Vernon Roche) هرگز پدرش را ملاقات نکرد. او دوران کودکی خود را در فقر و بیپولی به سر برد و مادرش که پولی برای بزرگ کردن او و نیازهای زندگی نداشت، مجبور شد در خیابان دنبال کارهای ناخواسته و ناپسند بگردد. به همین دلیل، بچههای دیگر با صدا زدن اسمهایی مثل فرزندناخلف به رووش توهین میکردند و از آن زمان، رووش هرگاه این توهین را میشنوید از خود واکنش تهاجمی نشان میداد. او در مقطعی اعتراف کرد که اگر به خاطر پادشاه فُلتِست نبود، در خیابانها به عنوان یک ولگرد یا یک آدم مست، زندگیاش تلف میشد.
وِرنون به مدت چهار سال در واحد Blue Stripes، نیروی ویژه ارتش Temerian به عنوان فرمانده خدمت کرد و برای فداکاری و کارآمدیاش، دو بار نشان شجاعت دریافت کرد. او همچنین یکی از سربازهای کهنهها و کارآمد در نبرد برِنا (Brenna) بود. به گفتهی حاکم چریکهای سکویاتِل، ایوروِت (Iorveth)، او مسئول نابودی بسیاری از اِلفها، زنان و کودکان این نژاد بود و همچنین آورنده صلح به کوهپایههای مهاکام (Mahakam). به دلیل توانایی بسیار زیادش، کمی نگذشت تا او به دست راست پادشاه فُلتِست تبدیل شد و قدرت و نفوذ زیادی در امور ویزیما داشت. حضور این فرمانده در سری ویچر از نسخه دوم شروع شد و در بازی سوم یک بار دیگر با او دیدار کردیم و رابطهشان از شک و گمانهای وِرنون نسبت به گرالت در به قتل رساندن پادشاه فولتِست به دوستی و یاران مورداعتماد تبدیل شد.
گانتر اودیم؛ مرد شیشهای
اطلاعات زیادی درباره گذشته گانتر اودیم (Gaunter O’Dimm) تا قبل از ملاقات با گرالت در دست نداریم، اما او اظهار داشت که به دلیل جنگ، از یک تاجر آینه به ولگردی خوشگذران روی آورده است. در ماه مه سال 1272، گانتر اودیم در حالی که وارد مسافرخانه وایت اورچارد شد، گرالت ویچر که در جستجوی ینِفر بود به نزد او آمد. از آن جا که براساس شعر و آوازهای دندلاین تعریف گرالت و ینِفر را شنیده بود، اودیم به او پیشنهاد مهمانکردن یک نوشیدنی داد. در این مشاجره، گرالت با فشار بر پاسخ دادن به این سوال که آیا ینِفر را دیده، ادامه داد، بنابراین اودیم شایعات محلی را که شنیده بود به او گفت و توصیه کرد که برای ادامه جستجو به پادگان نیلفگاردیها در همان نزدیکی برود. او خاطرنشان کرد که نیازی به جایزه در قبال اطلاعاتی که به او داده، ندارد چونکه شاید روزی به کمک گرالت نیاز داشته باشد.
بعدا و در بسته گسترش دهنده Hearts of Stone ویچر 3 معلوم شد که گانتر اودیم موجودی مرموز و باستانی و هزاران سال است که در حال انجام معاملهها و جمعآوری روح انسانها بوده. او در بسیاری از فرهنگها با نامهای متعددی حضور داشته که به نظر میرسد رایجترین آنها تجسم شیطان یا Evil Incarnate است. ظاهر و لباس او اصلا مورد توجه مردم نیست و رفتارش در جمع انسانها هرگز نشان نمیدهد که او چیزی جز یک ولگرد یا مسافر ساده باشد. حقیقت این است که گانتر آگاهانه این تصویر را در بین مردم پرورش میداد اما ظاهر بیآزار او در واقع، موجودیت هزار ساله از قدرت افراطی بالا، عقل فریبنده و نیت بیرحمانه او را پنهان میکرد.
اولگیرد وان اِورِک؛ از اشرافزادهای اصیل تا مردی فقیر و دل شکسته
اولگیرد فون اِورِک (Olgierd von Everec) پسر ارشد کریستینا و بوهومیل وان اِورِک، برادر ولادیمیر، شوهر آیریس و یکی از اعضای خانواده وان اِورِک بود که در سالهای اولیه قرن سیزدهم در این خانواده اصیل و محترم به دنیا آمد. او با برادر کوچکترش ولادیمیر در کسب و کار املاک خانوادگی این خانواده بزرگ شد و مانند بسیاری دیگر از اشرافزادهها، خواندن، اسبسواری، تیراندازی و مبارزه با شمشیر را یاد گرفت. سپس در مقطعی، اولگیرد و ولادیمیر گروهی از سرکشان اصیلزاده تشکیل دادند و اغلب به سرزمین وِلِن و دیگر مناطق مرزی تمریان یورش میبردند و کمکم طوری شد که اهالی محلی تنها با صدای اولگیرد وحشت تمام وجودشان را فرا میگرفت. با این حال، او و آیریس، زنی از خانواده اصیل دیگر، شروع به قرار ملاقات و رابطه احساسی نسبت به یکدیگر کردند.
اما کمی نگذشت که با بدهیهای سنگین، سرمایهگذاریهای ضعیف و سال زراعی بد، سرانجام بدبختی به خانواده روی آورد. شاید این خانواده میتوانستند خود را از این وضعیت بیرون آورند، اما در آن زمان، هورست بورسودی (Horst Borsodi) کل بدهیهای این خانواده را در چنگ داشت و از آنها درخواست پرداخت فوری و بدون مهلت کرد، در غیر این صورت تمام داراییهای این خانواده از جمله خانهشان را تصرف میکرد.
علی رغم اینکه اولگیرد التماس کرد تا یک هفته به آنها فرصت دهد، هورست فرصت را غنیمت شمرد و با رد درخواست و تصرفکردن املاک وان اِورِک و تمام داراییهایشان، این خانواده را که زمانی جزو ثروتمندان بودند، بیخانمان کرد. اکنون که این خانواده جزو جامعه بالا و اشرافی محسوب نمیشوند والدین آیریس، رابطه بین دخترشان و اولگیرد را نامناسب دانستند و تصمیم گرفتند دخترشان را به عقد یک شاهزاده اوفیری به نام سیروات درآورند.
از عشقی پراحساس تا سنگیشدن دل و عاطفه اولگیرد
با این حال، اولگیرد متوجه شد که تنها راه بازگرداندن آیریس، بهبود خانوادهاش از نظر مالی است و در نهایت، از وجود موجودی که خواستههای مردم را برآورده میکند، باخبر شد و خیلی زود با گانتر اودیم ارتباط برقرار کرد. گانتر پذیرفت که سه آرزو او را برآورده کند، اما در عوض اولگیرد مجبور شد یکی از افراد بسیار نزدیک به خودش یعنی آیریس یا ولادیمیر را به قتل برساند. او ولادیمیر را انتخاب و روز بعد، طی یک حمله، برادرش به طور تصادفی هنگام تلاش برای فرار توسط چندین سرباز کشته شد. اولگیرد که میخواست نام برادرش در نزد مردم زنده بماند، به دروغ از شجاعت و مرگ ولادیمیر در بین مردم سخن میگفت و پس از آن، به طور منظم از قبر او بازدید میکرد.
اکنون گانتر به نوبهی خودش، آرزوهای او را برآورده کرد که یکی از آنها، جاودانگی برای اولگیرد بود. مدتی بعد از ازدواج و زندگی شیرین اولگیرد و آیریس، معلوم شد که آرزوی او برای جاودانگی دوطرفه بوده. طوری که بهای جاودانگیاش از دست دادن همدلی با همه بود، از جمله عشقی که زمانی به آیریس داشت. اولگیرد که اکنون کاملا عاری از احساسات بود، با پدر آیریس وارد بحث شد و او را به ستون سنگی هل داد و بلافاصله او را کشت. از آن به بعد، رابطهای که زمانی پر از عشق و محبت بود، بعد از ان اتفاق به نفرت و خشم تبدیل شد و زندگی رویاییشان برای همیشه نابود شد.
پاوتا فیونا الن؛ مادر سیری و همسر شاهزاده نفرینشده
پاوتا فیونا الِن (Pavetta Fiona Elen) برخلاف مادرش شخصی آرام بود و اغلب تنهایی را ترجیح میداد. این شاهزاده جوان به خصوص به خواندن شعر و شنیدن موسیقی علاقه داشت، اما مادرش، ملکه کالانت فکر میکرد که این اقدمات باعث تضعیف سلامتی دخترش میشود و به همین سبب قصد داشت او را از این وضعیت بیرون آورد. یک روز وقتی پاوتا در حال خواندن شعر بود، یک انسان زرهپوش با سری تیغدار به او نزدیک شد که این موضوع باعث حیرت پاوتا و افتادن کتاب شعر او شد. آن موجود کتاب را برداشت و شروع به خواندن کرد و سپس بیتهای دیگر آن شعر را از حفظ خواند. این آشنایی ادامه پیدا کرد و کمی بعد کاشف به عمل آمد که این موجود، شاهزادهای نفرین شده به نام دونی است.
زمان که پاوتا به سن ۱۵ سالگی رسید، مادرش جشنی برگزار کرد که طی آن، خواستگارهای شاهدخت درخواست خود برای ازدواج با او را مطرح میکردند. از آن جایی شوهر پاوتا مستقیم به پادشاه سینترا تبدیل میشد، کالانت میخواست دخترش با مردی از سرزمین سکلیگ ازدواج کند تا اتحاد با این قلمرو قدرتمند تامین شود، اما او از انتخاب پاوتا برای ازدواج آگاه بود و برای جلوگیری از اتفاقات احتمالی از گرالت دعوت کرد تا در مهمانی حاضر باشد، اگرچه او چیزی در مورد دلایل خود به گرالت نیز نگفته بود.
سرانجام دونی در مهمانی حضور پیدا کرد و به خاطر نجات دادن پدر پاوتا در پانزده سال پیش و طبق قاعدهای تحت عنوان قانون غافلگیری، خواستار ازدواج با پاوِتا شد. هرچند کالانت به کمک کردن دونی به شوهرش اعتراف کرد اما او که میدانست دونی چهرهی نامتعارفی دارد او را مجبور کرد تا کلاهخودش را بردارد تا دخترش ظاهر واقعی او را ببیند. پس از آشکار شدن چهرهی دونی، ملکه اعلام کرد که دخترش با چنین موجودی ازدواج نخواهد کرد و با این کار، قدمت چندصد ساله قانون غافلگیری را نیز بیاعتبار کرد. با این حال پاوتا اظهار کرد که همچنان میخواهد با دونی باشد که این موضوع حال مادرش را پریشان کرد و به دستور او، تعدادی از حاضرین به دونی حملهور شدند. پاوتا که جان معشوقهی خود را در خطر میدید ناگهان نیروی درونش را آزاد کرد و همه چیز و همهی حاضرین را به اطراف پرت کرد.
سپس به لطف گرالت و مووساک اوضاع آرام شد و پاوتا به حالت قبلیاش بازگشت و در آخر، ملکه کالانت به ازدواج دخترش با دونی سر جوجهتیغی رضایت داد. سالها بعد، به باور عموم پاوتا و دونی به واسطهی غرق شدن کشتیشان توسط ویلگفورتز (Vilgefortz) کشته شدهاند، اما در حقیقت دونی و ویلگفورتز در طی توطئهای قصد داشتند پاوتا و سیری را به نیلفگارد بیاورند. پاوتا سرانجام از این موضوع باخبر شد و دخترش سیری را به مادربزرگش سپرد. موضوعی که باعث خشم دونی شد و در نهایت، درگیری پدر و مادر سیری روی کشتی با افتادن و غرق شدن پاوتا خاتمه یافت.
خونآشام بالامقام اِمیل رجیس روهَلِک ترزیف گادفرو
اِمیل رجیس روهَلِک ترزیف-گادفرو که بیشتر با نام رجیس (Regis) شناخته میشود، یک خون آشام بالارتبه بسیار قدرتمند بود و در زمان اولین دیدارش با گرالت بیش از چهارصد سال سن داشت. رجیس در سالهای جوانی عادت بدی در بین همنوعان خود پیدا کرد و هر چند نیازی به نوشیدن خون برای خونخوارهای همرتبهاش نبود اما او به سبب فشار برخی از هم سن و سالانش شروع به نوشیدن خون کرد. همین موضوع باعث شد تا مصرف او بیشتر شده و ترک کردن این عادت برایش دشوار شود. او بعدها با یک همنوع زن آشنا و وارد رابطه شد اما این همبستگی زیاد دوام نیاورد و آن زن نیز رجیس را ترک کرد تا اندوه این ماجرا، عادت مصرفش را بیشتر از قبل کند.
یک شب او توسط چند فرد برای آوردن خون به ماموریت فرستاده شد. او که نسبت به خون بسیار حساس بود، هدف اصلی را گم کرد و در عوض اسیر روستاییان شد و به قدری مورد ضرب و شتم قرار گرفت که تا نزدیک مرگ پیش رفت. روستاییان سر او را خُرد کردند، به او خنجر زدن و پیش از دفن کردنش، آب مقدس رویش ریختند، اما رجیس زنده ماند و از آن جا که شرایط حرکتدادن بدنش را به این زودیها نداشت، برای ترمیم بدنش حدود ۵۰ سال را در زیر زمین گذراند. در این نیم قرن به عادت خود فکر کرد و در نهایت تصمیم گرفت که برای همیشه نوشیدن خون را کنار بگذارد.
در اینجا به پایان معرفی شخصیتهای فرعی سری ویچر میرسیم. هر یک از شخصیتهای نامبرده، در بخشهایی از بازیهای ویچر با پس زمینههای داستانی جذاب و بهیادماندنی برای بسیاری از ما طرفدارهای این مجموعه، لحظات درگیرکننده و شگفت انگیزی خلق کردهاند. مطمئنا شخصیتهای دیگر نیز لایق حضور در این لیست بودند اما تصمیم گرفتیم از میان آنها، کاراکترهایی انتخاب کنیم که تاثیر قابل توجهای روی خط داستانی بازی و پروتاگونیست اصلی یعنی گرالت گذاشتهاند. از دیدگاه شما کدام یک از افراد بالا بیشتر در ذهن مخاطب ماندگار میشوند؟ و چه شخصیت دیگری باید در این لیست حاضر میشد؟ نظرات خود را با ما و سایر کاربران در میان بگذارید.
دیدگاه کاربران
تعداد دیدگاه کاربران: 4 دیدگاهداود
مرسی بابت اطلاعات خوبتون امکانش هست درمورد داستان هر سه بازی witcher هم یه مقاله بدید بیرون یا باید تو گوگل سرچ کنیم ??
رسول امینی در پاسخ به داود
سلام. تا وقتی که پارسیگیم هست به گوگل یا سایت دیگه نیازی نیست ?
Farshad
نمی دونم با چه زبونی از شما بابت این مقالات ویچر تشکر کنم. واقعا دست مریزاد. منی که چندین و چند بار ویچر سه رو تموم کردم با خواندن این مقاله چیزهایی در باره برخی از کاراکترها یادگرفتم که اصلا نمی دونستم. به کار عالی تون ادامه دهید.
رسول امینی در پاسخ به Farshad
سلام ممنون از لطف شما دوست عزیز.